تو را آن کس که با من بدگمان کرد
جفاجو ، بی وفا ، نامهربان کرد
به دستم باده از جام بلا داد
به تیغ ناسپاسی قصد جان کرد
نهال آرزوهای دلم را
اسیر برگریزان خزان کرد
دل افتاده در دام غمم را
کبوتر بچّه ای بی آشیان کرد
تمام هستی ام را داد بر باد
به سیلابی که از چشمم روان کرد
به تیغم گرنه مجروح و نوان ساخت
پریشان جانم از زخم زبان کرد
به تحقیرم سخنها ناروا گفت
ملامت در حضور این و آن کرد
به جرم آن که از دل گفته بودم
به تیر بیدلاگویی نشان کرد
به نام دوستی از در در آمد
جهانم را به کام دشمنان کرد
به حیرت روز و شب می پرسم از دل
که مسحور نگاری سرگران کرد
مگر با عشق دشمن می توان بود؟
مگر عاشق گدازی می توان کرد؟
بازدید امروز: 310
بازدید دیروز: 660
کل بازدیدها: 820671